رویش زاگرس/ امیر حسین شهبازی: جاده مرگ، جاییست که سکوت سنگینش از فریادهای ناگفته پر است. هر پیچش قصهای از غم و انتظار دارد، انتظار برای بازگشتی که هیچوقت نمیآید. آنجا، زیر سایهی چرخها، زندگیها خاموش میشوند و دلها شکستهتر از همیشه میمانند. جادهای که نه فقط مسیر رفتن، بلکه راهی به سمت جدا شدن از عزیزان است. کاش این جاده، فقط یک مسیر بود؛ نه پایان قصهی کسانی که عاشق زندگی بودند…
نمیدانم صدا از کجا میآمد، اما گویی جهان یکباره فریاد کشید. صدای ترمز، صدای شکستن، صدای سکوت. من اما تنها یک کار میدانستم — دخترانم را در آغوشم بفشارم. دستان کوچکی که در من پناه میجستند، میان تلاطم شیشه و آهن، جهان را برایم معنا میکردند. جاده، همان جادهای که هر روز از آن میگذشتیم، حالا دهان گشوده بود، سیاه، بیرحم، مثل مرگ. همهچیز در هم میرفت، زمان از پا میافتاد، و من، میان سقوط و فریاد، تنها گرمای تنِ آن دو را حس میکردم؛ آخرین حقیقتِ زنده در میان هیاهوی پایان. همچنان میان مرز زندگی و مرگ، عشق و وحشت، در حرکت است. ادامه از جایی آغاز میشود که ضربه وارد شده و صحنه بهسوی سکوت و ابهام میرود:
چیزی فراتر از صدا، از نور، از درد — چیزی شبیه معلق بودن در میان نبود. چشمهایم باز بود، یا شاید خیال میکردم. همهچیز خاکستری شده بود، همانطور که زمان خاکستری میشود وقتی نمیدانی زندهای یا نه.
احساس سنگینی داشتم، اما نه از درد — از بیخبری. نفس نمیکشیدم، فقط گوش میدادم. صدای نفسشان را. آن دو صدای کوچک، تند و لرزان، که در دل سکوت فرو میرفت و باز بالا میآمد، مثل موجی که هنوز تسلیم دریا نشده.
یکیشان چیزی گفت — یا شاید نالهای بود. صدایش را شناختم، دختر کوچکم، همان که شبها خوابهای ترسناک میبیند و خودش را به آغوشم میچسباند.
خواستم لب باز کنم، بگویم “اینجایم”، بگویم “نترس”، بگویم “با همیم”… اما زبانم سنگ شده بود، و تنها اشک، راه خود را بلد بود.
صدای آژیر از دور میآمد. با هر چرخش آن صدا، جهان دوباره شکل میگرفت. درد آرام آرام خودش را به من معرفی کرد، بوی بنزین، بوی سوخته، بوی ترس.
اما در دل همهٔ آن بویها، بوی آشنا و زندهای بود — بوی موهای دخترانم. هنوز در آغوشم بودند. هنوز گرم بودند…..
